عکسهای شهید محمدباقر علیدوست حسینآباد هنوز روی دیوار خانه تنها برادرش است. حضور این عکسها بر دیوار خانه حسنآقا نشان میدهد که گرد زمان، یاد و خاطره برادر را پاک نکردهاست.
اگرچه بهخاطرآوردن جزئیات روزهای دور گذشته دشوار است، حسنآقا به هیچ تلنگر یا یادآوری نیاز ندارد تا لبخند محمدباقر را به خاطر بیاورد، لبخندی که بهواسطه خلق خوش و شوخطبعی همیشه روی لبش بود.
محمدباقر متولد سال ۱۳۳۸ و آخرین فرزند خانواده علیدوست بوده است. سال ۱۳۵۹ درحالیکه تازهداماد بود و بیستویکسال بیشتر نداشت، پا به میدان جنگ تحمیلی گذاشت و با شهادت از این میدان بیرون آمد؛ آذر سال ۱۳۶۰ در منطقه شلمچه.
مزار این شهید حالا درمیان بوستان طوبی در شهرک شهیدباهنر است، اما پرسوجوها درباره صاحب سنگ مزار میگوید که اینجا کمترکسی از داستان زندگی شهید خبر دارد.
بههمیندلیل سراغ حسن علیدوست حسینآباد میرویم که حالا ۸۴سال دارد و از او میخواهیم از محمدباقر و شهادتش بگوید.
کودکی محمدباقر در روستای حسینآباد گذشت. از همان دوران کودکی اهل کار و تلاش بود. هنوز قد و بالایی نداشت، اما سر زمین کشاورزی میآمد و کنارمن و پدرم کار میکرد. بعد که از حسینآباد به قلعهخیابان مهاجرت کردیم، محمدباقر زد به کار بنایی و جوشکاری. مدتی بعد با شراکت چند نفر از همسایهها کارش را گسترش داد.
با همه ارتباطش خوب و اهل سلاموعلیک بود. محمدباقر را جور دیگری دوست داشتم. شانزدهسال اختلاف سنی داشتیم، اما صمیمی بودیم. پدرمان که فوت کرد، این ارتباط قویتر هم شد. من برای محمدباقر هم برادر بودم، هم رفیق، هم پدر. دستش را گرفتم، برایش زن گرفتم، خرج عروسی و ازدواجش را هم دادم.
مدت کوتاهی پساز ازدواج وقتی همسرش باردار بود، جنگ تحمیلی شروع شد. شروع خدمت سربازی محمدباقر با شروع جنگ تحمیلی مصادف شدهبود. به من گفت که قصد اعزام به جبهه را دارد. تکبرادرم بود و رفتنش برایم سخت، اما مخالفتی نکردم. گفتم برو خدا پشت و پناهت.
سال۱۳۵۹ به شلمچه اعزام شد و بهعنوان آرپیجیزن و نیروی رزمی ارتش کارش را شروع کرد. بار آخری که بهمان سر زد، گفت که اینبار برای شهادت میرود و نمیخواهد زنده برگردد. همینطور هم شد. بیستروز بعد، پیکر بیجان محمدباقر را پلاستیکپیچ برایمان آوردند.
در شلمچه، گلوله به شکمش اصابت کرده و بدنش متلاشی شدهبود. پیکر برادرم را در قبرستان حسینآباد به خاک سپردیم؛ روستایی که حالا نیست، اما قبرستانش به بوستان طوبی تبدیل شده و مقبره او وسط پارک قرار گرفته است.
روایت حسین علیدوست، برادرزاده شهید
عمومحمد برای من عموی خندهرو و شوخ طبع فامیل بود. از کل فامیل بیشتر دوستش داشتم. میانهاش با بچهها هم خوب بود. در مهمانیها همیشه سر به سرمان میگذاشت و با ما همبازی میشد. چیزی که از او در ذهنم مانده، تصویر یک جوان فعال، شجاع و نترس است. پای ثابت برنامههای مسجد جامع قلعهخیابان بود. محرمها اولیننفری بود که دیگ شله مسجد را هم میزد. درجریان انقلاب هم یکجا بند نبود.
بار آخری که بهمان سر زد، گفت که اینبار برای شهادت میرود و نمیخواهد زنده برگردد. همینطور هم شد
همیشه درحال پخش اعلامیه یا اخبار انقلاب بود. الگوی کودکیام بود. هرجا میرفت، دنبال سرش راه میافتادم و میرفتم. با او به مسجد میرفتم و فعالیتهایش را میدیدم. بعداز انقلاب یکی از بسیجیان فعال محله شد. جوانترها را تشویق میکرد تا عضو بسیج شوند. جنگ که شروع شد، جزو اولین نفراتی بود که از قلعهخیابان به جبهه اعزام شد.
میان نامهها و عکسهایی که از شهید باقیماندهاست، خاطراتی هم از همسر شهید دیدهمیشود. سکینه بیدار نحوه آشناییاش با محمدباقر را اینطور روایت میکند: چندماهی در خانه عمویم زندگی میکردم. خانواده محمدباقر همسایه عمویم بودند. آنجا من را دیده و نشانی خانهمان را از عمویم پرسیده بودند.
بعد هم همراه خانوادهاش به خواستگاری آمدند. من و محمدباقر هم را پسندیدیم، اما با مخالفت اطرافیان مواجه شدیم. چند ماه بعد دومرتبه به خواستگاری آمدند و خوشبختانه اینبار مخالفتی نبود و ازدواج ما سر گرفت.
اوایل زندگیمان بود که به جبهه فرستاده شد. اولین مرخصیاش که از اهواز آمد، دخترم را هفتماهه باردار بودم. خیلی خوشحال بود و دوست داشت فرزندش را ببیند. چشم میکشید که فرزندش به دنیا بیاید، اما شرایط اجازه نداد و دوباره به جبهه برگشت. سهماه بعد دخترم که به دنیا آمد، او در منطقه بود. یک عکس از دخترمان برایش فرستادم. فقط عکس دخترش را دید و موفق نشد او را از نزدیک ببیند.
از یک سال خدمت سربازی محمدباقر تنها چند نامه کوتاه و چند عکس به دست خانوادهاش رسید. در بیشتر نامههایش هم کوتاه و مختصر نوشته بود که حالش خوب است و نگرانش نباشند.
* این گزارش دوشنبه ۲۸ اسفندماه ۱۴۰۲ در شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.